ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دیگر نمیتوان زندگی کرد
یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد می شد. وقتی سگ دید که شیر در خواب عمیق است، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
وقتی شیر بیدار شد؛ متوجه وضعیتش گردید. سعی کرد؛ تا طناب را باز کند. اما نتوانست!
در همان هنگام خری در حال گذر از آنجا بود. شیر رو به خر کرد؛ و گفت: ای خر! اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم!
خر ابتدا تردید کرد اما بعد از کمی درنگ طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد؛ و خود را از خاک و گرد و عبار خوب تکانید؛ رو به خر کرد و گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم!
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی!
شیر گفت: نگران نباش، من به تو تمام جنگل را می دهم. زیرا، در مکانی که سگان، شیران را به بند کشند؛ و خران برهانند؛ دیگر نمی توان زندگی کرد!!