خبرگزاری فارس-رشت، فاطمه احمدی؛ ساعتهاست که دارم راه میروم و ساعتهاست که محو میشوم در این مسیر و دوباره میایستم و یاعلی(ع) به سمتِ حسین(ع) ... ساعتهاست که عشق میکنم و اشک میریزیم. گاهی مات و مبهوت این اعجاز میشوم و گاهی شک میکنم که: «مگر میشود این همه عشق و شور یکجا برای کسی که سالهاست نیست و حتی یک نفر از این قومی که خود را، زندگیشان را، مال و جان و زن و فرزندشان را خرج این راه میکنند، حتی یک نفرشان هم او را ندیدهاند، این گونه بیتابش باشند؟» اللهاکبر ...
یک مهمانی اعیانی
قدم جلوتر میگذارم، یک مردِ عرب را هم را میبندد، خستهام، هنوز عمود زیادی نگذشته ولی پاهایم تاول زده و بیتاب یک لحظه استراحتم، آن هم زیر کولر و بعد از یک دوشِ حسابی. مرد عرب به زور حالیام میکند که "مبیت، فول فول، طعام مکفی، بارد" خلاصه میفهمم که محل اسکانش امکانات کامل دارد و خنک است و یک ویلای لوکس درجه یک در این گرمای ظهر عراق است، پیشنهاد وسوسه کنندهای است و میدانم اگر قبول کنم شاد میشود اما بیتابِ ادامه مسیر هستم و دیدن اعجازهای بیشترِ صاحبِ این مسیر.
دست و پا شکسته عذرخواهی کرده و مهمانی اعیانیاش را با عذر و تقصیر رد میکنم. چهرهاش اندکی در هم میشود اما برای اینکه نشان دهد دلگیر نشده لبخندی میزند و دست بر سینه گذاشته و راهیام میکند. میدانم این راه رفتنی است و این مسیر دیدنی.
زانوانم را به سختی روی مسیر میکشم، دیگر کفش جوابگو نیست باید پا برهنه در این مسیر عشق بازی کرد، اما طاقتش را ندارم. گاهی مینشینم و شربتی میخورم و گاهی به زور خودم را به خیل جمعیت میرسانم که شاید دیدن این همه شور توانم را بیشتر کند. تا اینکه پیرمردی قریب به ۷۰ ساله جلوی رویم سبز میشود، شاید باورش سخت باشد اما انگار زانوهایش خم نمیشد. گمانم پاهایش عجیب از درد و خستگی گرفته بودند، عصایی کلفت و محکم به دست داشت و خود را به زحمت با کمک عصا به جلو میکشاند اما تند تند راه میرفت، خجالت کشیدم از جوانی و خستگی خودم، پس تند تند پشت سرش به راه افتادم. اندکی هم مسیر بودیم تا اینکه خستگی امانم را برید و دیگر چشمانم این پیرِ دلداده را گم کرد.
یکهو ولو شدم وسط خیابان و روی سکویی نشستم. کودکی نزدیکم آمد و وقتی خستگی و سرخی گونههایم را دید، دستش را به سمتم دراز کرد: «مای بارد» آب خنگ گوارایی بود حالم را جا آورد. لبخندی زد و سمت رفقایش رفت، در میانه مشایه ایستاده بودند به روضه و خوشآمدگویی به زوار: « لبیک یا حسین»، «حلبیکم یا زوار». من هم نشستم به تماشای آواز کودکانهشان. تماشا باید کرد این نوکرانِ خردسال را حتی صدایشان را، همه چیزشان دیدنی و تماشایی است. دلم نمیخواهد یک لحظه چشمهایم را ببندم و غافل شوم از دیدن جزء به جزء رؤیاییترین اتفاق دنیا.
شهدایی که هستند
نشستهام، تاول پاهایم هر لحظه بیشتر میشود. چنین تجربهای اندکی برای من سخت است اما دلپذیر. داشتم فکر میکردم که در این خیل عظیم زوار جای چه کسی بیشتر از همه خالی است؟ چه کسی جامانده و ملتمس دعا است بیشتر؟ چه کسی باید باشد و نیست؟ یک دفعه زائری از کنارم گذشت که تصویری بر پشت کولهاش نصب کرده بود. تصویری که هرگز از یاد نخواهد رفت. نگاهی که تا نفس میکشیم در ذهن و قلبمان حک شده. تصویرِ زیبای شهید مدافع حرم محسن حججی. شاید او این روزها هم قدم با امام زمانش این مسیر را میپیماید. بدون خستگی، بدون نفس نفس زدن، بدون اندکی تاول زدن بر پاهایش و حتی نسیمی به لطافتِ هوای بین الطلوعین بر صورتشان میوزد و چند قطرهای هم بارانِ بهشتی بر صورتِ ماهشان مینشیند، آن هم در این گرمای طاقت فرسا. آخر اقلیمِ بهشتیان فرق دارد با ما زندانیان زمین.
کمی آن طرف تر، دختری از دیارِ خودمان تصویر شهید خلیلی را بر کوله بسته بود. شاید با او عهد بسته بود که بر آنچه او برایش رگِ غیرت داده بماند و هیچگاه اجازه ندهد کسی حتی خودش به این یادگارِ حضرت مادر تعدی کند. هر کدام از این نائبان که به نیابت از شهیدی پا در این مسیر گذاردهاند قطعاََ قول و قراری با شهیدشان دارند. کاش میشد از همه این اسرار سر درآورد.
رازِ جبرانِ یک اشتباه
جابر ابن عبدالله انصاری وقتی در مقابل امام حسین(ع) ایستاد و وقتی پس از شهادت او فهمید چه اشتباهی کرده و بعد از داستان کربلا خواست توبه کند. این پیرمردی که حضور پنج امام معصوم را درک کرده از مدینه پا برهنه به سمت کربلای معلی رفت و قدم زنان میگفت: «اشتباه کردم» تا شاید خدای حسین (ع) از سر تقصیرش بگذرد و حسین (ع) او را شفاعت کند. حالا من هم آمدهام تا از نجف تا کربلا بگویم آقا اشتباه کردم، همه گناهان پیدا و نهانم را ببخش. حالا تکلیف امثال ما چیست؟ تا کجا ؟ تا کدام عمود طاقت «غلط کردم» گفتن داریم؟ تا کجا از خطایمان میگذری "صاحب طریق"؟
یک خوابِ و یک دنیا امنیت
کجای مسیرم یا کدام عمود دیگر نمیدانم، فقط چشمهایم دو دو میزنند و کف پاهایم گِز گِز میکند. حتی نای رسیدن به یک موکب مسقف و به قول خود عراقیها «مبیت النساء» را هم ندارم. یک موکبِ کپری شکل عراقی پیدا میکنم و پهنِ زمین میشوم. چند ساعت گذشته؟ نمیدانم! اما با چند صدایِ بمِ مردانه عراقی از خواب برمیخیزم و یکهو مثل فنر مینشینم سرِ جایم! مردِ عرب که از کمبودِ جا زیر پایم نشسته بود حرفش را قطع میکند و به چشمهای از حدقه بیرون زدهام خیره میشود.
انگار متوجه بهت و خجالت من شده که ساعتهاست در برابرش خوابیدهام و حالا معذب شدهام که: «ای وایِ خاکِ عالم بین این همه مرد خوابیدی؟ خاک بر سرت بلند شو، زشته» صورتش را با مهربانی سمتم میکند و دستهایش را چندباری به نشانهی اینکه: «آرام، چیزی نیست» بالا و پایین میآورد. اندکی فارسی بلد است و دست و پا شکسته میگوید: «عیبی ندارد، تو هم خواهرمی» لبخندی میزنم و کمی خودم را جمع و جور میکنم.
چیزی به بین الطلوعین نمانده، سریع مهیای نماز میشوم. زیاد و راحت خوابیده بودم انگار بین این همه محرم و نامحرم. حالا که آبی به صورت زده بودم چشمانم بهتر اطرافم را میدید. در موکب شباب العلامه الشیخ احمد الوائلی زن و مرد داخل حیاطِ روبازی خوابیده بودند بدون ذرهای واهمه یا ترس از نگاهی یا عملی. این برای اولین بار بود که چنین چیزی در عالم میدیدم و قطعاََ چنین اتفاقی در هیچ جای عالم بجز مسیرِ حسین(ع) نخواهد افتاد ...
ساعت پنج صبح به وقت مشایه است. حالا هر دعایی در این مسیر مستجاب است انشاءلله. از موکب خارج میشوم و قار و قور شکمم میگوید که برای سر حال شدن و ادامه مسیر آن هم با پاهای تاول زده باید یک صبحانه مشتی بخوری. سه چهار عمود که میگذرد نانوایی عراقی را میبینم که نان تازه دست زوار میدهد با یک تخم مرغ آب پز.
با خودم میگویم اینها دیشب در تدارک شام بودند، چند ساعت خوابیدند که حالا پخت نان را هم شروع کردهاند؟ این انرژی خستگی ناپذیر از کجا میآید که قریب به یک ماه است خواب را از چشمانِ برادران و خواهرانِ عراقی ما گرفته باز خوشحالاند و لبخند میزنند و برای پذیرایی از زوار بیتابند؟
دیدار با عمود دین
چه بگویم از اعجاز حسین (ع) که هر چه بیشتر پیش بروی عرق شرم را بر پیشانیات بیشتر میکند. فقط میخواهم زودتر روی ماه حسین (ع) و رُخِ مهتابی عباسش را ببینم. قلب کوچک من گنجایش این حجم از دلتنگی و هزاران عمود دلتنگی را ندارد. میخواهم عمودالدینم را ببینم.
دو کیلومتری صحن و سرای حسینم و خسته. رسیدهام به نزدیکیِ یار. اما باز هم عراقیها دست بردار نیستند. با اجباری از سر لطف و دلسوزی مهمانت میکنند به استراحت و یک فنجان چایِ عراقی. از خستگی چرتکی میزنم و صدای ورز دادن نان بیدارم میکند. بانوی عرب مهمانیاش را در موکب پذیراییاش برپا کرده بود و داشت با عروسش بساط شام را آماده میکرد. دخترک خمیر مایه نان را ورز میداد و مادر مهمانان را ضبط و ربط میکرد و دخترانِ کوچکشان که شاید سر هم ۱۰ سالشان هم نمیشد با شیطنتی دلپذیر موکب را آب و جارو میکردند.
چه تربیتی کرده بودند بچهها را که عشق به خدمت به زوار حسین (ع) را جزو آداب تربیتی فرزندانشان قرار داده بودند و بچهها هم بدون ذرهای اخم و تخم کردن و من و من به سهولت به امر والدینشان لبیک میگفتند و خوشحال بودند.
حالا رسیدهام به بین الحرمین، به میعادگاه عاشقان، به آنجایی که باید در خیابانش نفس بکشی را بفهمی بهشتِ زمین کجاست. خیابانی که باید در آن قدم بزنی تا ببینی حتی اگر دشتِ کربلا سوزان باشد این میانه خنک ترین و مطبوعترین هوای جهان را دارد. حالا رسیدهام به این دو راهی لذت بخشِ عاشقی. اینکه به آغوش حسین پناه ببری یا عباس؟ راه حل ساده است باید از عباس اذن ورود بگیری. باید اول به نورِ ماه خو بگیری تا چشمانت یارای دیدن نورِ خورشید را داشته باشد. حالا رسیدهام اما از خودِ شما براتِ کربلا میخواهم برای هر سال تا روزِ آخرِ حیات ...