ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هر روز که از خانه بیرون می آمد،
همین آش بود و همین کاسه.
داستان،همان داستان روز قبل
زباله و خاکروبه و سنگ و چوب
یکبار هم که شکمبه گوسفند.
بد همسایه ای بود این یهودی
حالا هم که سخت بیمار شده بود و در بستر افتاده بود.
محمد به عیادتش رفت و با مهربانی گفت:
دیدم چند روزی است پیدایت نیست
گفتند بیماری
آمده ام حالت را بپرسم.
به همین سادگی.
ایمان آورد.
یهودی ایمان آورد.