منتظران

منتظران

منتظران

منتظران

بابام نذاشت بیام

بابام نذاشت بیام

 

پیرمرد  به پیرزن گفت:

بیا یادی از گذشته کنیم،من فردا میرم کافه تو بیا سر قرار و حرفای عاشقونه بزنیم 

فردا پیرمرد به کافه رفت ولی پیرزن نیومد! 

وقتی برگشت خونه دید پیرزن داره گریه می‌کنه! 

پرسید چرا گریه می‌کنی ؟؟

اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!

............................................

اونایی که باباهاشون نمیذاره برن سر قرار قیام کنن!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.