منتظران

منتظران

منتظران

منتظران

داستان/ به همین سادگی!

هر روز که از خانه بیرون می آمد،

همین آش بود و همین کاسه.

داستان،همان داستان روز قبل

زباله و خاکروبه و سنگ و چوب

یکبار هم که شکمبه گوسفند.

بد همسایه ای بود این یهودی

حالا هم که سخت بیمار شده بود و در بستر افتاده بود.

محمد به عیادتش رفت و با مهربانی گفت:

دیدم چند روزی است پیدایت نیست
گفتند بیماری
آمده ام حالت را بپرسم.
به همین سادگی.

ایمان آورد.

یهودی ایمان آورد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.