منتظران

منتظران

منتظران

منتظران

پیرمرد و همسر آلزایمری‌اش



عاشقانه ترین داستان عاشقانه

پیرمرد و همسر آلزایمری‌اش

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف  کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد و گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت:  زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما  چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه  پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.